شرح پريشاني...
دوستان شرح پريشاني من گوش کنيدداستان غم پنهاني من گوش کنيدقصه بي سر و ساماني من گوش کنيدگفت وگوي من و حيراني من گوش کنيدشرح اين آتش جان سوز نگفتن تا کيسوختم سوختم اين راز نهفتن تا کي* * *روزگاري من و دل ساکن کويي بوديمساکن کوي بت عربدهجويي بوديمعقل و دين باخته، ديوانهي رويي بوديمبستهي سلسلهي سلسله مويي بوديمکس در آن سلسله غير از من و دل بند نبوديک گرفتار از اين جمله که هستند نبود* * *نرگس غمزه زنش اينهمه بيمار نداشتسنبل پرشکنش هيچ گرفتار نداشتاينهمه مشتري و گرمي بازار نداشتيوسفي بود ولي هيچ خريدار نداشتاول آن کس که خريدار شدش من بودمباعث گرمي بازار شدش من بودم* * *عشق من شد سبب خوبي و رعنايي اوداد رسوايي من شهرت زيبايي اوبسکه دادم همه جا شرح دلارايي اوشهر پرگشت ز غوغاي تماشايي اواين زمان عاشق سرگشته فراوان داردکي سر برگ من بي سر و سامان دارد* * *پيش او يار نو و يار کهن هر دو يکيستحرمت مدعي و حرمت من هردو يکيستقول زاغ و غزل مرغ چمن هر دويکيستنغمهي بلبل و غوغاي زغن هر دو يکيستاين ندانسته که قدر همه يکسان نبودزاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود* * *چون چنين است پي کار دگر باشم بهچند روزي پي دلدار دگر باشم بهعندليب گل رخسار دگر باشم بهمرغ خوش نغمهي گلزار دگر باشم بهنوگلي کو که شوم بلبل دستان سازشسازم از تازه جوانان چمن ممتازش* * *آن که بر جانم از او دم به دم آزاري هستميتوان يافت که بر دل ز منش ياري هستاز من و بندگي من اگر اشعاري هستبفروشد که به هر گوشه خريداري هستبه وفاداري من نيست در اين شهر کسيبندهاي همچو مرا هست خريدار بسي* * *مدتي در ره عشق تو دويديم بس استراه سد باديهي درد بريديم بس استقدم از راه طلب باز کشيديم بس استاول و آخر اين مرحله ديديم بس استبعد از اين ما و سرکوي دلآراي دگربا غزالي به غزلخواني و غوغاي دگر* * *تو مپندار که مهر از دل محزون نرودآتش عشق به جان افتد و بيرون نرودوين محبت به سد افسانه و افسون نرودچه گمان غلط است اين ، برود چون نرودچند کس از تو و ياران تو آزرده شوددوزخ از سردي اين طايفه افسرده شود* * *اي پسر چند به کام دگرانت بينمسرخوش و مست ز جام دگرانت بينممايه عيش مدام دگرانت بينمساقي مجلس عام دگرانت بينمتو چه داني که شدي يار چه بي باکي چندچه هوسها که ندارند هوسناکي چند* * *يار اين طايفه خانه برانداز مباشاز تو حيف است به اين طايفه دمساز مباشميشوي شهره به اين فرقه همآواز مباشغافل از لعب حريفان دغا باز مباشبه که مشغول به اين شغل نسازي خود رااين نه کاريست مبادا که ببازي خود را* * *در کمين تو بسي عيب شماران هستندسينه پر درد ز تو کينه گذاران هستندداغ بر سينه ز تو سينه فکاران هستندغرض اينست که در قصد تو ياران هستندباش مردانه که ناگاه قفايي نخوريواقف کشتي خود باش که پايي نخوري* * *گر چه از خاطر وحشي هوس روي تو رفتوز دلش آرزوي قامت دلجوي تو رفتشد دلآزرده و آزرده دل از کوي تو رفتبا دل پر گله از ناخوشي خوي تو رفتحاش لله که وفاي تو فراموش کندسخن مصلحتآميز کسان گوش کندشاعر : وحشي بافقي