• وبلاگ : حســرت پـــرواز
  • يادداشت : مشاعره دلها
  • نظرات : 3 خصوصي ، 9 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + محمدمهدي 

    غم فراق

    بار الهي! مددي، چون دل ما از پا رفت
    ساقي ما نرسيد و چه غمي بر ما رفت
    عشق را من که طلب کرده بدم با زاري
    دلبري داد که هوش همگان از جا رفت
    دلبر ما که ز حسنش همه را مست کند
    باده را زير لبم برد و سپس تنها رفت
    سوزهايي که کشيدم ز بر دلبر خويش
    همه مطلوب شدند و دل ما شيدا رفت
    گر چه او کار ندارد که چه ما مي گوييم
    دل بر اين مست شده چون دم او بر ما رفت
    چشم او آب حيات و صوت وي نغمه ي ناز
    از بر زلف و لبش هستي دل هم وا رفت
    صابري کن دل من دست خدا يارت باد
    که دل از دولت حق سرخوش و هم برنا رفت
    من جز او ناز نديدم اندر اين چرخ بلند
    که از او دست و دلم بي دل و پر معنا رفت
    دل من شوخ ز خود وا کن و مطرب بطلب
    که از اين دلبر دردانه به ما غم ها رفت
    مطربم گو که زند چنگ و هم آواز کند
    که از اين عشق ز غم سوزم و دل والا رفت
    تهنيت باد ز اين غم به دل تو ، آتش
    که گر از عشق نسوزي دم تو سرما رفت