نقش پايي مانده بود از من ،به ساحل ، چند جا
ناگهان ، شد محو،
با فرياد موجي سينه سا !
آن که يک دم ، بر وجود من گواهي داده بود ،
از سر انکار ، مي پرسيد:کو؟ کي؟
کي؟ کجا؟
ساعتي بر موج و بر آن جاي پا حيران شدم
از زبان بي زبانان مي شنيدم نکته ها:
اين جهان:دريا ،
زمان:چون موج ،
ما:مانند نقش ،
لحظه اي مهمان اين هستي ده هستي ربا !
يا سبک پروازتر از نقش، مانند حباب ،
بر تلاطم هاي اين درياي بي پايان رها
لحظه اي هستيم سرگرم تماشا ناگهان،
يک قدم آن سوتر پيوسته با باد هوا!
باز مي گفتم: نه !اين سان داوري بي شک خطاست ،
فرق بسيار است بين نقش ما ، با نقش پا
فرق بسيار است بين جان انسان وحباب
هر دو بر بادند اما کارشان از هم جدا:
مردماني جان خود را بر جهان افزوده اند
آقتاب جان شان درتاروپود جان ما !
مردماني رنگ عالم را دگرگون کرده اند
هر يکي در کار خود نقش آفرين همچون خدا!
هر که بر لوح جهان نقشي نيفزايد ز خويش ،
بي گمان چون نقش پا محو است در موج فنا
نقش هستي ساز بايد نقش بر جا ماندني
تا چو جان خود ، جهان هم جاودان دارد تو را !
فريدون مشيري