سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حســرت پـــرواز

قلب مردانه

قلب مردانه

دکتر داشت علی رو معاینه می کرد درحال خنده و شوخی با علی بود مثل همیشه،اما یه نگاه عجیبی در لابلای حرفهایش به من می انداخت و این نگاه ها کم کم داشت منو نگران می کرد.معاینه دکتر تموم شدودرحال آماده کردن علی برای رفتن بودم که دکتر ازم خواست تنهایی با من صحبت کنه! دلشوره عجیبی منو گرفت و آروم برای اینکه خودم رو حفظ کنم پرسیدم:دکتر چیزی شده؟

دکتر منو به آرامش دعوت کرد و گفت که احساس میکنه قلب علی مشکل داره واز من خواست اونو پیش دکتر قلب اطفال ببرم.خدای بزرگ چه می شنیدم؟

سرم درد میکرد و داشتم میترکیدم . خدایا یه بچه تو سن سه سالگی مشکل قلب داره؟ یعنی چی؟ نمیتونستم باور کنم یعنی نمیخواستم باورکنم. مونده بودم به جمشید چی بگم؟خدایا! وهزاران سوال همراه یه ترس عجیب! ترس از دست دادن جگر گوشه .کسی که دنیام رو برای اون میخواستم.

رسیدم خونه منگ بودم با علی شروع کردم به بازی کردن انگار دوست داشتم تمام اون لحظات رو ببلعم ودوست نداشتم لحظه ای ازش جدا بشم به صورت معصوم و خنده های شیطونش که نگام میکردم قلب خودم داشت از کار می افتاد ، علی مونس من بود علت همه خنده هام پیری خودم رو با رعنایی و جوانی اون تصورمی کردم وروزی هزاران بار دورش می گشتم و قربون صدقش می رفتم.دلم شور می زد نمیتونستم با چه رویی با جمشید روبه رو بشم.

میز شام رو جمع کردم و درحال شستن ظرفها بودم و داشتم زیر زیرکی به بازی علی و پدرش نگاه میکردم صدای خنده و بازیشون فضای خونه رو پرکرده بود و علی باشیرین زبونی وخنده های معروف خودش داشت دل پدرش رو برای هزارومین بار می برد و اونم با افتخارداشت به پسرش نگاه میکرد .یاد روزی افتادم که علی به دنیا اومد .وقتی برای اولین بار اون رو تو بغل خودم حس کردم یه پسر تپل و سالم و سفید بود و لبخند قشنگی روی لبهاش بود و همه بهش میگفتن علی خنده .

جای علی رو تو اتاقش مرتب کردم ودرحالی که شیشه شیرش رو دستش می دادم رفت تو جاش و در حال خوردن شیربا اون چشمهای درشت و مژه های بلندش زل زد به من. عادت همیشگیش بود که به من زل بزنه و بادست کوچکش با انگشتان دست من بازی کنه ،اصلاًاین کار بین ما یه بازی بودانگار با لمس دستهامون با هم حرف میزدیم و من عاشق این کارش بودم.

داشتم سر خودم رو با کتابهام گرم میکردم که صدایی از پشت سرم شنیدم.تو چته؟ چیزی شده؟ چرا امشب ساکتی؟نگاهی به صورت خسته همسرم انداختم و گفتم نه از صبح کارهام زیاد بود و خسته ام! اونم پرسید دکتر علی چی شد؟ و من با نگاهی بهش گفتم هیچی مثل همیشه مشکلی نیست. به من نگاه کرد و گفت راست میگی دیگه؟ و من با لرزشی خاص تو صدام جوابشو دادم که نه! سرش روانداخت پایین و گفت بگو و من با بی تابی تمام ماجرا روبراش تعریف کردم.

چندروز بعد وقت دکتر داشتیم و قرارشد سه تایی با هم بریم. دکتر وقتی علی رو معاینه کرد گفت درسته و صدای قلب علی دوتایی میزنه و این بخاطر اینه که بچه هایی که بدنیا میان با اولین صدای گریه دریچه بین دو بطن قلبشون بسته میشه اما در مورد علی این کار نصفه نیمه افتاده و طی یه عمل اونم قلب باید این مشکل برطرف بشه و شروع کرد به نوشتن یکسری آزمایش.

کلافه بودم و تصور یه بچه کوچیک زیر یه عمل بزرگ داشت منو کلافه میکرد و از من کلافه تر جمشید بود.

اونشب علی زود خوابید تقریباً نصفه های شب بود که صدای ضعیفی رو شنیدم احساس کردم ممکنه علی بیدارشده و چیزی می خواد. از جام بلندشدم دیدم که همسرم کنارم نیست.صدا از اتاق علی بود رفتم اونجا از لای در نگاهی کردم که ممکنه علی چیزی بخواد دیدم جمشید پای تخت علی دراز کشیده و گریه میکنه و زیر لب زمزمه میکنه(( الهی دردت به جونم بیفته باباجان)).

از فردای اون روز خلق جمشید عوض شده بود. بهونه می گرفت و شبها تو اتاق علی میخوابید و نمیگذاشت من آنی از اون جدا بشم . نفس های علی رو می شمرد و میگفت میترسم یهو قلبش بگیره و من نفهمم.

آزمایشهای علی رو دادیم و منتظر جواب ووقت عمل نشستیم. تقریباً اواسط خردادماه بود و قرار بود اول تیرماه جواب و بقیه کاره صورت بگیره.

روز بیست وششم خرداد ماه تعطیل بود روز وفات خانم فاطمه زهرا(س) مامان نذری داشت وماد در حال کمک به مامان بودیم .جمشید از شب قبل که بازار رفته بود نیومده بود و قرار بود برای ناهار بیاد. ساعت تقریبا یازده بودکه زنگ زدن و من تلفن رو برداشتم. بچه برادرش بود که با لکنت زبان گفت که زن عمو حال عمو خوب نبود بردنش بیمارستان و علتش رو کسالت اعلام کرد.

تو چند هفته اخیر اونقدر استرس داشتم که با شنیدن این خبر خنده ام گرفت. سریع حاضر شدم و خودمو به بیمارستان رسوندم. برادرش اونجا بود و منم با ناراحتی به اون نگاه کردم که چرا زودتر منو خبر نکردید اونم گفت بردنش سی سی یو! دنیا دور سرم میگشت اصلا نمیفهمیدم برای چی! دویدم سمت سی سی یو واون دیدم که روتخت دراز کشیده بود و دکترها با دست پاچگی دورش ایستاده بودن .دکتر بیهوشی تا منو دیددادزد این اینجاچیکار میکنه و منو از اونجابیرون کردن. منم بخاطر اینکه جمشید هول نشه و نگران من نشه زدم بیرون و مات و مبهوت به در سی سی یو زل زدم. کرخت شده بودم وانگار توسرم هیچ فکری نبود و مغزم به قولی کلید کرده بود.

دکترها با هراس بیرون میومدن و به من نگاه میکردن ودوباره میرفتن تو و پاهای من یارای تکون خوردن نداشت . تمام جراتم رو جمع کردم وزنگ سی سی یو رو زدم. از پشت اف اف گفتم همسرم چی شده؟ گفتن بردنش اتاق عمل طبقه ششم .بدون منتظر شدن برای آسانسور دویدم بطرف طبقه ششم .چهار طبقه رو نفهمیدم چطوری رفتم بالا وقتی رسیدم دم اتاق عمل و مشخصات همسرم رو گفتم و منشی بخش با تعجب گفت که اصلا کسی رو بااین مشخصات اینجا نفرستادن ومن با بهت بهش نگاه کردم. یعنی چی؟

دوباره برگشتم پایین ووقتی دوباره زنگ سی سی یو رو زدم واسم همسرم رو گفتم .در کمال بهت و ناباوری کسی از پشت اف اف گفت: بردنش سردخونه بعلت ایست قلبی. ومن نفهمیدم چی شد.

دوهفته بعد وقتی برای جواب آزمایشه پیش دکتر رفتم درحالی که احساس بدی داشتم و بعلت فوت همسرم حال و روز درست و حسابی نداشتم دکتر بانگاهی به پریشونی من و آزمایشها گفت که پسرت هیچیش نیست و سالم سالمه واین ضربان قلب دوتایی ممکنه تو هر هزار نفر یکی پیش بیاد که اونم طبیعیه و پسرت نه تنها نیاز به هیچ عملی نداره بلکه قلب بسیار سالمی داره.

یاد گریه های همسرم تو روزهای آخر افتادم که مدام زیر لب میگفت : باباجان الهی دردت بجونم .

کاش اونم پیش ما بود و من بهش میگفتم : الهی دردت بجونم بیفته