ظلمت تنهایی -- انتظار
مرا در ظلمت تنهائی رهایم کرده ای باشد که به نزدم آیی
آن شبانگاهان به هنگامیکه مهتاب هسنت و اشک مهتاب.
بی دوست همان به که در خیمه گاه خلوت خویش بیتوته کنی
وسر به خاطرات گذشته مشغول.ومن نیز چنین .
زیرا که روزگار . روزگار دگری است که فکر حال و هوای من و دوست را نمی کند.
از روزگارم چه شکوه که دوست نیز قدم در راه روزگار دارد. وگرنه چگونه است که
من دمادم ذهنم اوست واو روزگاری چند بی دوست؟
و عجبا که رضایت میدهد زیرا می اندیشد:
(( دوام عاشقی ها در جدائیست ))
انتظار
شب در آن خلوت خامش سرد
آسمان ابری و پر زباران
رعدوبرقی که می غرد از غرب
آسمانی که مینالد از باد
چشم من بر در انتظار است
تا که آید از آن در یگانه
آن که روز و شبم را صفا است
آن که لبخند اوگرم و زیباست
در شب سرد و غمگینم اینجا
چشم من بر در انتظار است
تا که آن عشقه دیرینه من
آن صفای دلم روح و جانم
آن که قلبم برایش گرفته
آن که روحم برایش زند پر
از در انتظارم در آید.