حســرت پـــرواز

حرفهای دل


سلام عزیزان

یه سوالی همیشه فکر منو به خودش مشغول کرده.
واقعا همه ما چند درصد از فکرهامونو بازگومیکنیم؟واقعا حرفهای درونمونو بهم میگیم؟
چقدر دلمون میخواد آزاد و رها حرفهامونو بگیم اما نمیگیم؟وآیا آماری که ما از درونمون داریم آمار واقعی دلهامونه؟
ازنگفتنه واقعیتهای درونمون آیا واقعا نتیجه مطلوب میگیریم؟ چی شدیم ما ؟ از همدیگه میترسیم یا از روزگار؟
واقعا میخوایم فکرمونو کنترل کنیم خودمونو یا زندگیمونو؟ و به چه بهایی؟
 تا حالا فکر کردیم که اگه راحت با همدیگه حرف بزنیم از احساساتمون و از درونمون
 چقدر میتونه تو تمام مسایله زندگیمون موثر باشه . تو شاد شدنهامون.
تو برخوردهای صمیمانه و تو دوستیهای عمیق؟
چرا قدیمیترها اینقدر افکار صمیمانه تری نسبت به ما داشتند؟
 چی شده دلهامون نا صافه یا از همدیگه میترسیم؟ چرا همه کاری میکنیم و میندازیم گردنه روزگار؟
چرا به همدیگه راه نمیایم؟ ما کجای هستی قرار گرفتیم؟
چرا به زشت میگیم زیبا و زیبایی ها رو زشت میکنیم؟ تورو خدا یکی به من جواب بده.
چرا ما اینقدر وجودهامون برای همدیگه کمرنگ شده چرا/چرا؟چرا؟

ظلمت تنهایی -- انتظار

مرا در ظلمت تنهائی رهایم کرده ای باشد که به نزدم آیی

آن شبانگاهان به هنگامیکه مهتاب هسنت و اشک مهتاب.

بی دوست همان به که در خیمه گاه خلوت خویش بیتوته کنی

وسر به خاطرات گذشته مشغول.ومن نیز چنین .

زیرا که روزگار . روزگار دگری است که فکر حال و هوای من و دوست را نمی کند.

از روزگارم چه شکوه که دوست نیز قدم در راه روزگار دارد. وگرنه چگونه است که

 من دمادم ذهنم اوست واو روزگاری چند بی دوست؟

و عجبا که رضایت میدهد زیرا می اندیشد:

(( دوام عاشقی ها در جدائیست ))

 

 

 

 

انتظار

شب در آن خلوت خامش سرد

آسمان ابری و پر زباران

رعدوبرقی که می غرد از غرب

آسمانی که مینالد از باد

چشم من بر در انتظار است

تا که آید از آن در یگانه

آن که روز و شبم را صفا است

آن که لبخند اوگرم و زیباست

در شب سرد و غمگینم اینجا

چشم من بر در انتظار است

تا که آن عشقه دیرینه من

آن صفای دلم روح و جانم

آن که قلبم برایش گرفته

آن که روحم برایش زند پر

از در انتظارم در آید.


دفتر من

برگهای سفید دفتر من

رازهای خموش این دل بود
عاری از هرقصیده هر کلمه
عاری از هر ترانه هرشعربود
برگهای سپیددفتر من
این دل تنگ من روانم بود
حرفها در دلم بمرد ز درد
حرفها در دلم بماند بسوز
برگهای سپید ذفتر من
تارهای سفید مویم بود
ناله های خموشه بی عشقی
روزهای سیاه بی مهری
برگهای سفید ذفتر من
دل من روح من روانم بود
آه از این دردهای در دل حبس
وای از این ناله های تنهایی
کاش برگ سفید دفتر من
تیره میشد.

آمدم شاید.........

سلام
آمدم خود را مگر پیدا کنم.
آمدم - شاید-
چشم در چشمان هم
های های اشتیاق سالها را سردهیم
وآنچه در جان و جگر یک عمر پنهان کرده ایم
سر در آغوش هم آریم و به یکدیگر دهیم.
من کجا کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟؟؟